ببهای عشق ( مهیار و ماندانا)
هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه می زیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ و پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد ، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان می زیسـتند .
هـیرتا چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که در یک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد . ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دوازده روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...
دعاى روز بیست و یکم
اَللَّهُمَّ اجْعَلْ لى فیهِ اِلى مَرْضاتِکَ دَلیلاً وَ لاتَجْعَلْ لِلشَّیْطانِ فیهِ عَلَىَّ سَبیلاً وَ اجْعَلْ الْجَنَّةَ لى مَنْزِلاً وَ مَقیلاً یا قاضِىَ حَوآئِجِ الطَّالِبینَ
خداوندا در این روز مرا به سوی رضا وخشنودی خود راهنمایی کن وشیطان را بر من مسلط مگردان وبهشت را منزل ومقامم قرار ده, ای برآورنده حاجات معرفت ومشتاقان حق وحقیقت.
دعاى روز بیستم
اَللَّهُمَّ افْتَحْ لى فیهِ اَبْوابَ الْجِنانِ وَ اَغْلِقْ عَنّى فیهِ اَبْوابَ النّیرانِ وَ وَفِّقْنى فیهِ لِتِلاوَةِ الْقُرْانِ یا مُنْزِلَ الْسَّکینَة فى قُلُوبِ الْمُؤْمِنینَ.
خداوندا در این روز درهای بهشتها را به روی من بگشا ودرهای آتش دوزخ را ببند مرا توفیق تلاوت قرآن عطا فرما ، ای فروز آورنده وقار وسکینه بر دلهای اهل ایمان.
دعای روز هشتم
اَللَّهُمَّ ارْزُقْنى فیهِ رَحْمَةَ الاَیْتامِ وَ اِطْعامَ الطَّعامِ وَ اِفْشآءَ السَّلامِ وَ صُحْبَةَ الْکِرامِ بِطَوْلِکَ یا مَلْجَاَ الامِلینَ.
خداوندا در این روز مرا ترحم به یتیمان و اطعام به گرسنگان و افشاء و انتشار سلام در مسلمانان و مصاحبت نیکان نصیب فرما ، به حق انعامت ای پناه آرزومندان عالم .
دعای روز هفتم
اَللَّهُمَّ اَعِنّى فیهِ على صِیامِه وَ قِیامِه وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ هَفَواتِه وَ اثامِه وَ ارْزُقْنى فیهِ ذِکْرَکَ بِدَوامِه بِتَوْفیقِکَ یا هادِىَ الْمُضِلّینَ.
خدایا مرا در این روز به روزه و اقامه نماز یاری کن و از لغزشها و گناهان دور ساز وذکر دائم که تمام روز به یاد تو باشم نصیبم فرما ، به حق توفیق بخشی خود ای رهنمای گمراهان عالم .
دعای روز ششم
اَللَّهُمَّ لاتَخْذُلْنى فیهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِیَتِکَ وَ لاتَضْرِبْنى بِسِیاطِ نَقِمَتِکَ وَ زَحْزِحْنى فیهِ مِنْ مُوْجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنِّکَ و اَیادیکَ یا مُنْتَهى رَغْبَةِ الرَّاغِبینَ.
دعای روز پنجم
اَللَّهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ وَ اجْعَلْنى فیهِ مِنْ عِبادِکَ الصَّالِحینَ الْقانِتینَ وَ اجْعَلْنى فیهِ مِنْ اَوْلِیآئِکَ الْمُقَرَّبینَ بِرَاْفَتِکَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
دعای روز سوم
اَلَّلهُمَ ارْزُقْنى فیهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبیهَ وَ باعِدْنى فیهِ مِنَ السَّفاهَةِ وَ التَّمْویهِ وَ اجْعَلْ لى نَصیباً مِنْ کُلِ خَیْرٍ تُنْزِلُ فیهِ بِجُودِکَ یا اَجْودَ الاَجْوَدینَ
خدایا در این روز مرا هوش و بیداری در کار اطاعتت نصیب فرما واز سفاهت وجهالت وکارهای باطل دور گردان واز هر چیزی واز هر چیزی که در این روز نازل می فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود وکرمت ای بخشنده ترین بخشندگان .
دعای روز چهارم
اَلَّلهُمَ قَوِّنى فیهِ عَلى اِقامَةِ اَمْرِکَ وَ اَذِقْنى فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وَ اَوَْزِعْنى فیهِ لاَدآءِ شُکْرِکَ بِکَرَمِکَ وَ احْفَظْنى فیهِ بِحِفْظِکَ وَ سَتْرِکَ یا اَبْصَرَ النَّاظِرینَ.
خدایا مرا در این روز بر اقامه و انجام فرمانت قوت بخش وحلاوت وشیرینی ذکرت را بمن بچشان وبرای ادای شکر خود به کرمت مهیا ساز و در این روز به حفظ و پرده پوشی ات مرا از گناه محفوظ دار ای بصیرترین بینایان عالم .
گرانمایه ترین بخش از منشور کوروش بزرگ
منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه جهان.پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، نوه کوروش، شاه بزرگ، ...، نبیره چیش پیش، شاه بزرگ...
آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گام های مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک خدای بزرگ دل های مردم بابل را بسوی من گردانید، ...، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
ارتش بزرگ من بآرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.
نابسامانی درونی بابل و نیایشگاههای آنجا دل مرا بدرد آورد... من برای آرامش کوشیدم.
من برده داری را برانداختم. به بدبختی های آنان پایان بخشیدم.
فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند. فرمان دادم که هیچکس مردم شهر را نیازارد و به دارایی آنان دست یازی نکند.
مردوک خدای بزرگ از کار من خشنود شد... او مهربانی ا ش و فراوانی را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در آشتی و آرامش پایگاه بلندش را ستودیم.
من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاههایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.
همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند، به جایگاههای خود برگرداندم و خانه های ویران آنان را آباد کردم.
همچنین پیکره خدایان سومر و اکد را که نبونید، بدون هراس از خدای بزرگ، به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم. باشد که دل ها شاد گردد.
بشود که خدایانی که آنان را به جایگاههای نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند...
من برای همه مردم همبودگاهی آرام مهیا ساختم وآرامش را به تمامی مردم پیشکش کردم.
کوروش بزرگ پیش از مرگ، فرزندش و نزدیکانش را بدین گونه اندرز میکند:
همیشه پس از مرگ آن کسانی که در خور شایستگی و بزرگی هستند، از آنها به نیکی یاد کنید و کردار نیک آنها را ستایش کنید.
پس از آنکه من از این جهان چشم فرو بستم، شهریاری کشور را به فرزندم کامبیز واگذار میکنم. او باید آگاه باشد که سامان دادن چنین کشور پهناوری نه کار آسانی است.
فرزندم بدان که برای کشورآرایی به دوستانی درستکار و نیک منش نیاز داری. بکوش که همواره با دادگری و مهربانی پیوندهای دوستی خود را با آنها استوار نگهداری که مهر آنها پشتوانهی پادشاهی تو است. همراهان و دوستان، در روند زندگانی، همسان برادر به تو نزدیک خواهند بود.
آفریدگار را ستایش کنید تا در نیایشهایتان شما را همراه باشد.
به دوران گذشته وکردار پیشینیان بیندیشید که میتواند در هر روندی برای شما آموزنده باشد.
پس از مرگ مرا به آئین همگان در دخمهای که آماده شده بگذارید و نیازی نیست که دخمهی مرا به گوهرهای گرانبها آرایش دهید. سوگ مرا به شادمانی برگزار کنید، نباید در مرگ من اندوهگین شوید، زیرا که جان من در نیکوییهایی که بنیاد کردهام همراه شما و در شما بر جای میماند.
بدانید که من از برای آسایش و آزادی مردمان پیکار کردهام ، نه از برای گردآوردن زر و سیم، چرا که ارزش زر و سیم در مهیا ساختن آسایش است. برای نگهداری آسایش و آزادی کوشا باشید که نگهداری آنها دشوارتر از بدست آوردن آنها است. همانا که پادشاه از برای پاسداری مردمان و هستی آنهاست. باید آنچنان باشد که هر کس بدون ترس از راهزنان بر دارایی و هستی خود فرمانروایی کند. راستکاری و نیک منشی را به همگان بیاموزید که در میان نیک منشان و راستکاران سامان شهروندی و فراهم کردن آسودگی آسان تر بدست میآید.
همانگونه که من بدکاری را پاد افره و نیک کرداری را پاداش میبخشم، شما نیز باید بر کردار من پاسدار باشید تا هموار نیک و درست باشید. به فرزاندان خود آئین فرزانگی و بهزیستی را بیاموزید تا پیوسته فرزندان از پدران خود برتر باشند.
سامان سپاه باید بر دادگری استوار باشد، چنانچه فرا دستان به فرودستان ستم نیاورند،آنان از فرمان فرمانروایان سر نپیچند تا یک سپاه بتواند به یکپارچگی در کار نگهدار ی کشور گماشته شود.
داد و مهربانی پیوند مردم را نا گسستنی میکند و دشمن را پراکنده میسازد.
اکنون به شما بدرود میگویم.
پندهای کمبوجیه (کامبیز) به فرزندش کوروش بزرگ
فرزندم، هرگز آفریدگار هستی را از یاد مبر، زیرا که جهان آفرین همواره، نه تنها هنگام سرافرازی و نیک بختی بلکه در هنگام نیاز و تنگی، شایستهی ستایش است. همچنین در رفتار با دوستان، چه در تنگی و چه در گشایش و فراخی، نباید آنها را فراموش کرد.
مردمانی که از اندیشهی روشن برخوردارند، میدانند که نیکویی در جهان هستی از مهر پروردگار آفریده شده است، و هر آنکس که با اندیشهی روشن به هستی ننگرد به این آگاهی نخواهد رسید. در یافتن آگاهی، کوشا باش که دانش در راست منشی یک پارچه خواهد بود.
ارتش ایران باید پیوسته ورزیده و به درستی، شیوهها و ترفندهای آفند و پدافند را آموخته باشد. آشنایی سپاهیان به کاربرد درست جنگ ابزارها، برای رسیدن به پیروزی، سود بخش است. همان گونه که فرآوردهی کشتزارها با کار و کوشش برزگران بستگی دارد، هرآنکس که نکارد نباید هم در آرزوی خرمن باشد، پیروزی سپاه هم به نیروی آنها بستگی دارد نه به درخواست آنها از کردگار.
همان سان که هر کس برای برآوردن نیازهای خانوادهای خود کوشا است، پادشاه هم باید نیازهای مردمان و کشور را پیش بینی کند، و همواره در برابر پیشامد های ناگهانی آمادگی و پس انداز داشته باشد تا در آن هنگام ناتوان نماند.
فرمانروایان برای تلاش در راه آبادانی کشور و فراهم کردن آسایش و آسودگی برای مردم هستند، نه مردم، برای اَفزایش و گسترش دارایی، برای فرمانروایان.
از آنجا که در نهاد هرکس هموار "منش به" (نیک) و " منش بد" در ستیز هستند، بکوش تا منش نیک در درونت فزاینده و منش بد کاهنده باشد زیرا که بهترین هستی از آن نیک اندیشان و راستکاران است.
فرزندم باید پیوسته، با جنگ افزار برتر، برای پدافند و نگهداری مردم و کشور آمادگی داشته باشی ، زیرا که دشمن در کمین است ناگهان و بی گاه سر بر میکشد.
همواره انباشته ای از خوراکیها و نیز ابزارهای رزمی برای نگهداری و پدافند کشور انبار کن که در برابر خشکسالی و یورش بیگانگان پُر توان باشی.
سرای سپاهیان و چارپایان آنها باید، همیشه از آلودگیها پالایش شود، آنان باید برای بهداشت خود آب پاک و پوشاک پاکیزه در اختیار داشته باشند. برای پیشگیری از ناخوشی و بیماری همیشه پزشکان زبردست را همراه سپاه روانه کن، تا روند تندرستی را به آنها بیاموزند، پزشکان دانا هم بسان هنرمندان چیره دست میتوانند پیکر رنجور یا زخمی کسی را، باز سازی کنند و بهبود بخشند.
به یاد داشته باش که، برتر بودن جایگاه رزم و دسترسی پیوسته به آب و خوراک برای رسیدن به پیروزی بسیار پر ارزش هستند باید تا میتوانی، بهترین جایگاه را برای رزم برگزینی، و همواره سور و خوراک سپاهیان را پیشاپیش فراهم کنی واین کاری است نه آسان. سپاهی که در تکاپوی باشد به نیرو و ورزندگی او بسیار افزده میشود. به کردار، آنان که پیوسته در شکار باشند، ورزیدگی در شکار، یارای آنها در رزمگاه خواهد بود.
هرگز آنچه را که به درستی نمیدانی و نتوانی، به کسی نوید مده که از مژده دادن تو ناامید شود، همچنین هرآنکس باید بداند که برای کردار نیک پاداش و برای کردار بد پادافره در کار است. با شکست خوردگان با مدارا رفتار کن آنگونه که هرگز به جان و هستی شکست خوردهای دست دراز ی نشود.
سپاهیان باید از مهربانی تو خشنود باشند تا دوستی آنها هم با مهر آمیخته باشد، نه آنکه از ترس، تو را فرمانبردار باشند.
شادی یا خشنودی در میان کسانی که پیوند دوستی داشته باشند فزاینده است و نیز رنج و اندوه آنها کاهنده خواهد بود. چون هر یک از شادی دیگری شاد و از رنج دیگری اندوهگین میشود. هرکس شایستگی ویژهای دارد و باید کاری که به او واگذار شده است به درستی و راستی انجام دهد. کوتاهی، در هر کاری که کاستی ببار آورد، سزاوار نکوهش است.
کمبوجیه(کامبیز) پدر کورش بزرگ در بخش دیگری میگوید:
دلیری، که از خردمندی برآید بهتر از گستاخی بدون آگاهی است. برای رسید به پیروزی سزاوار است که از نیرو و روند دشمن، در کار جنگ، آگاهی داشته باشی و برای این کار میتوانی از گماشتگانی در میان سپاه دشمن سود بری. دشمن نباید از شیوه و برنامهی سپاهیان ما آگاهی پیدا کند، همان بهتر است که شمار رزمندگان و شیوهی پیکار از آنها پنهان بماند. پیوسته بایدکاستیها وسستیهای دشمن را شناسایی کرد وازناهنجاری نیرو های دشمن، در راه رسیدن به پیروزی بهره گرفت و ترفندهایی که آنان را به گمراهی بکشد به کار برد و او را به شکست وادار کرد. شناخت از شیوههای جنگ پشتیبان پیروزی است، پس فرماندهان باید به درستی هنر جنگاوری را در هر زمینهای آموخته باشند، چرا که شیوههای رزم در کوهستانها، دشتها و دریاها گوناگون هستند و هر کدام نیاز به شناخت و دانش ویژهای دارند. چنانکه در گذشتن از رودخانهها آگاهی به دانش ساختن پل و کشتی بسیار پر ارزش است.
همیشه باید فرماندهان، پیش از آفند و پدافند، با یکدیگر همپرسی داشته باشند و رای زنی کنند تا، با اندیشهی نیک، بهترین راه را برگزینند و هرگز نباید خودخواهی و خودسری را به خود راه دهند.
هنگامیکه نیاز بود، برای پیش گیری از کشته شدن سربازان، باید با آراستگی و هنجار درست از برابر دشمن پسروی کرد، و خود را برای آفند اماده نمود واین کار نباید با سراسیمگی همراه باشد که سربازان را پریشان سازد . چون در این هنگام دشمن میتواند آنها را پراکنده کرده و بر آنها چیره گردد.
سپاهیان باید در آسودگی و بی نیازی آنگونه سامان داده شوند که نیازی به دست برد به دارایی دیگران نداشته باشند.
هر یک از "سین" های سفره هفت سین نماد چه چیزی هستند ؟
نوروز بزرگترین جشن ملى ایرانیان سابقه اى هزاران ساله دارد. از گذشته هاى دور آریایى هاى ساکن در فلات ایران روز اول سال و آغاز بهار را به برگزارى مراسم ویژه و توأم با سرور و شادمانى اختصاص مى دادند. برخى پژوهشگران ، ریشه تاریخى این جشن را به »جمشید پیشدادى» نسبت مى دهند و نوروز را »نوروز جمشیدى» مى خوانند.
این گروه معتقدند که جمشیدشاه بعداز یک سلسله اصلاحات اجتماعى بر تخت زرین نشست و فاصله بین دماوند تا بابل را در یک روز پیمود و آن روز (روز هرمزد) از فروردین ماه بود. چون مردم این شگفتى از وى بدیدند جشن گرفتند و آن روز را »نوروز» خواندند. اما عاملى که »نوروز» را از دیگر جشن هاى ایران باستان جدا کرد و باعث ماندگارى آن تا امروز شد، «فلسفه وجودى نوروز» است: زایش و نوشدنى که همزمان با سال جدید در طبیعت هم دیده مى شود.
دکتر میرزایى جامعه شناس در این باره مى گوید: «یکى از نمودهاى زندگى جمعى، برگزارى جشن ها و آیین هاى گروهى است، گردهم آمدن هایى که به نیت نیایش و شکرگزارى و یا سرور و شادمانى شکل مى گیرن. برهمین اساس جشنها و آیینهاى جامعه ایران را هم مى توان به سه گروه عمده تقسیم بندى کرد: جشن ها و مناسبتهاى دینى و مذهبى - جشن هاى ملى و قهرمانى و جشن هاى باستانى و اسطورهاى. جامعه ایران در گذشته به شادى به عنوان عنصر نیرو دهنده به روان انسان، توجه ویژهاى داشتند. آنها براساس آیین زرتشتى خود چهار جشن بزرگ و ویژه تیرگان ، مهرگان ، سده و اسپندگان را همراه با شادى و سرور و نیایش برگزار مى کردند.
دراین بین نوروز بنا به اصل تازگى بخشیدن به طبیعت و روح انسان همچنان پایدار ماند. گرچه باتوجه به قانون تغییر پدیده هاى فرهنگى ، نوروز هم ناگزیر نسبت به گذشته با دگرگونى هایى همراه است.
به هرحال در آیینهاى باستانى ایران براى هر جشن «خوانى» گسترده مىشد که داراى انواع خوراکىها بود. خوان نوروزى «هفت سین» نام داشت و مىبایست از بقیه خوانها رنگین تر باشد.
این سفره مــعــمـولاً چـندســاعــت مانــده به زمان تـــحویل ســـــال نو آمـــاده بود و بر صفحه اى بلندتر از سطح زمین چیده مى شد. همچنین میزدپان (MAYZADPAN) به منظور پخش کردن خوراکىها در کنار سفره گماشته مىشد. این خوان نوروزى برپایه عدد مقدس هفت بنا شده بود. توران شهریارى، سخنران جامعه زرتشتى معتقد است: «تقدس عدد هفت از آیین مهر یا میتراست و به سالهاى دور باز مى گردد. در این آیین هفت مرحله وجود داشت براى اینکه انسان به مقام عالى و آسمانى برسد. پس عدد هفت از پیش از زرتشت براى انسان عزیز بوده و در آیین هاى مختلف و به نمادهاى گوناگون دیده مى شود، مانند هفت آسمان، هفت دریا، هفت گیاه و...» همچنین اسناد تاریخى از برپایى سفره هفت سین به یاد هفت امشاسپندان خبر مى دهند؛ طبق این اسناد، هفت امشاسپندان مقدس عبارت بودند از:
اهورامزدا(به معنى سرور دانا)، و هومن (اندیشه نیک ) ، اردیبهشت (پاکى وراستى )، شهریور (شهریارى آرزو شده با کشور جاودانى )، سپندارمزد (عشق و پارسایى ) ، خرداد (رسایى و کمال ) و امرداد (نگهبان گیاهان).
اما در بسیارى از منابع تاریخى آمده است که «هفت سین» نخست «هفت شین» بوده و بعدها به این نام تغییر یافته است.
شمع، شراب ، شیرینى ، شهد (عسل) ، شمشاد، شربت و شقایق یا شاخه نبات، اجزاى تشکیل دهنده سفره هفت شین بودند. برخى دیگر به وجود «هفت چین» در ایران پیش از اسلام اعتقاد دارند. سخنران جامعه زرتشتى در این باره مى گوید: «در زمان هخامنشیان در نوروز به روى هفت ظرف چینى غذا مىگذاشتند که به آن هفت چین یا هفت چیدنى مى گفتند.
بعدها در زمان ساسانیان هفت شین رسم متداول مردم ایران شد و شمشاد در کنار بقیه شین هاى نوروزى، به نشانه سبزى و جاودانگى برسر سفره قرارگرفت. بعد از سقوط ساسانیان وقتى که مردم ایران اسلام را پذیرفتند، سعى کردند که سنتها و آیینهاى باستانى خود را هم حفظ کنند.
به همین دلیل، چون در دین اسلام «شراب» حرام اعلام شده بود، آنها، خواهر و همزاد شراب را که »سرکه» مى شد انتخاب کردند واینگونه شین به سین تغییر پیداکرد.»
البته در اینباره تعابیر مختلفى وجوددارد. چنانچه در کتاب فرورى آمده است: که در روزگار ساسانیان، قابهاى زیباى منقوش و گرانبها از جنس کانولین، از چین به ایران وارد مىشد. یکى از کالاهاى مهم بازرگانى چین و ایران همین ظرفهایى بود که بعدها به نام کشورى که از آن آمده بودند «چینى» نام گذارى شد و به گویشى دیگر به شکل سینى و به صورت معرب «سینى» در ایران رواج یافتند. به هرروى خوراکىهاى خاصى بر سفره هفت سین مىنشینند که عبارتند از: سیب، سرکه، سمنو، سماق، سیر، سنجد و سبزى (سبزه)
خوراکى هایى که به نیت هاى گوناگون انتخاب شده اند:
سمنو: نماد زایش و بارورى گیاهان است و از جوانه هاى تازه رسیده گندم تهیه مى شود.
سیب: هم نماد بارورى است و زایش. درگذشته سیب را درخم هاى ویژه اى نگهدارى مى کردند و قبل از نوروز به همدیگر هدیه مى دادند.مى گویند که سیب با زایش هم نسبت دارد، بدین صورت که اغلب درویشى سیبى را از وسط نصف مى کرد و نیمى از آن را به زن و نیم دیگر را به شوهر مى داد و به این ترتیب مرد از عقیم بودن و زن از نازایى رها مى شد.
سنجد: نماد عشق و دلباختگى است و از مقدمات اصلى تولدو زایندگى. عده اى عقیده دارند که بوى برگ و شکوفه درخت سنجد محرک عشق است!
سبزه: نماد شادابى و سرسبزى و نشانگر زندگى بشر و پیوند او با طبیعت است.درگذشته سبزه ها را به تعداد هفت یا دوازده که شمار مقدس برج هاست در قاب هاى گرانبها سبز مى کردند. در دوران باستان درکاخ پادشاهان ?? روز پیش ازنوروز دوازده ستون را از خشت خام برمى آوردند و بر هریک از آنها یکى از غلات را مى کاشتند و خوب روییدن هریک را به فال نیک مى گرفتند و برآن بودند که آن دانه درآن سال پربار خواهدبود. در روز ششم فروردین آنها را مى چیدند و به نشانه برکت و بارورى در تالارها پخش مى کردند.
سماق و سیر نماد چاشنى و محرک شادى در زندگى به شمار مى روند. اما غیر از این گیاهان و میوه هاى سفره نشین، خوان نوروزى اجزاى دیگرى هم داشته است: دراین میان « تخم مرغ» نماد زایش و آفرینش است و نشانه اى از نطفه و نژاد. «آینه» نماد روشنایى است و حتماً باید در بالاى سفره جاى بگیرد. «آب و ماهى» نشانه برکت در زندگى هستند. ماهى به عنوان نشانه اسفندماه بر سفره گذاشته مى شود.
و «سکه» که نمادى از امشاسپند شهریور (نگهبان فلزات) است و به نیت برکت و درآمد زیاد انتخاب شده است.
شاخه هاى سرو، دانه هاى انار، گل بیدمشک، شیر نارنج، نان و پنیر، شمعدان و... را هم مى توان جزو اجزاى دیگر سفره هفت سین دانست. «کتاب مقدس» هم یکى از پایه هاى اصلى خوان نوروزى است و براساس آن هرخانواده اى به تناسب مذهب خود، کتاب مقدسى را که قبول دارد بر سفره مى گذارد.چنانچه مسلمانان قرآن، زرتشتیان اوستا و کلیمیان تورات را بر بالاى سفرههایشان جاى مىدهند. بر سر سفره زرتشتیان درکنار اسپند و سنجد، « آویشن» هم دیده مى شود که به گفته موبد فیروزگرى خاصیت ضدعفونى کننده و دارویى دارد و به نیت سلامتى و بیشتر به حالت تبریک بر سر سفره گذاشته مى شود.
در هرصورت او پیروز است و نامش خجسته است و از نزد خدا مى آید و خواهان نیکبختى است و با تندرستى و گوارایى وارد شده است و سال نو را به همراه آورده است!
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهلست جفای بوستانبان
در پناه یزدان تندرست، شاد و پیروزباشید./ تا درودی دگر بدرود.
دعای روز اول
اَلَّلهُم اجْعَلْ صِیامی فیهِ صِیامَ الصَّائِمینَ وَ قِیامی فیهِ قِیامَ الْقائِمینَ وَ نَبِّهْنى فیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغافِلینَ وَهَبْ لى جُرْمی فیهِ یا اِلهَ الْعالَمینَ وَ اعْف ُعَنّی یا عافِیاً عَنِ الْمُجْرِمینَ.
خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار ده ، واقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما ، ومرا از خواب غافلان « از یاد تو » هوشیار وبیدار ساز وهم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان واز زشتیهایم عفو فرما ای عفو کننده از گنهکاران .
دعای روز دوم
الَّلهُمَ قَرِّبْنى فیهِ اِلى مَرْضاتِکَ وَ جَنِّبْنى فیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَ نَقِماتِکَ وَ وَفِّقْنى فیهِ لِقِرائَةِ ایاتِکَ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
خدایا مرا در این روز به رضا و خشنودیت نزدیک ساز و از خشم وغضبت دور ساز وبرای قرائت قرآنت موفق گردان به حق رحمتت ای مهربانترین مهربانان عالم .